من آدم هیاهو نیستم. نبوده ام هیچوقت. آدم آرامشام. آدم سکوت. ادم یک گوشه بنشین آرام و نان و ماست خودت را بخور. بچهای بودهام که میتوانسته صبح تا شب هزار بار یک پازل فسقلی را به هم بریزد و از نو بچیند بی اینکه حوصلهاش سر برود. بچهای که عصرهای کشدار تابستان را بنشیند یک گوشه کتاب و مجله بخواند حتی تکراری. بچهای که غروب خسته جمعه اش بنشیند یک گوشه و سه ساعت تمام وقت بگذارد از گلدان سفالی روی تلویزیون نقاشی بکشد. بچه ای که زنگ ورزش اول و دوم دبستان که همه کلاس دنبال هم بدو بدو میکرده اند برای خودش یک گوشه می نشسته و خارپشت حسود میخوانده برای بار هزارم.
حالا، با خودم که فکر می کنم، میبینم این بچه از کلاس چهارم و پنجم که چند تا دوست صمیمی پیدا کرد، شروع کرد قاطی جمع ها لولیدن، بی سر و صدا. و هی دورش پر بود از آدم. آدمهایی که شلوغ بودند و اجتماعی و سرخوش. و دختر ساکت قصه، هی مجبور شده یک گوشه ای پیدا کند برای فرار از شلوغی و قاطی بازی شدن. و همیشه هم شکست خورده.
حالا که نگاه میکنم، میبینم آدمهای نزدیک و عزیز زندگیم، اغلب آدمهای اجتماعی و پر سر و صدایی بوده اند که دلشان، ادم شلوغ میخواسته نه این سکوت طولانی را.
بیراهه رفتم، می خواستم بگویم من دلم می خواهد یک گوشه بنشینم، یک کار تکراری بی نیاز از فکر انجام بدهم، عصر خسته از تکرار بروم خانه، چایم را بخورم، درسم را بخوانم، وقت اگر شد چیزی بنویسم. یک تلفن کاری فردا، یک جلسه پر ازدحام، یک بحث آتی با رئیس، دغدغه ام نباشد. کسی کاری سراغ ندارد برای من، بی نیاز به هر گونه ارتباط اجتماعی؟
پ.ن. یکبار که خواندم دیدم چقدر شبیه بچه های اوتیست بوده ام، و هنوز هم هستم.
من دوستهای قدیمی و دوستیهای قدیمی را دوست دارم. دوست، هرچه قدیمیتر باشد عزیزتر میشود برایم انگار. و امروز که با فرناز از دوستی حرف میزدیم، یکهو که دیدم ما 13 سال است با هم دوستیم، و بیشتر از دوستی با هم زندگی کردهایم، دلم گرفت که نکند این دوستی یک روز تمام شود.
دوستهای قدیمی را دوست دارم. من را یاد خودم میآورند، یاد جوانیهای خودم. یاد روزهایی که هنوز در پیله بودم و روزهایی که تازه داشتم از پیله بیرون میآمدم. در چشمهای هر دوستی که نگاه میکنم، به عمر دوستیمان، خاطره در ذهنم مرور میشود. خاطره درس خواندنها، عاشقیها، شکستها، مشروطیها، یکی که رفت، یکی که آمد، دستپخت افتضاح فلانی، غذای خوشمزه و مخصوص آن یکی. و اینها، انگار متن هزار اتفاقند که در دلمان افتاده و اسمش را نمی اوریم. متن تنیدن پیلههای پنهانی دوست داشتن دور خودمان و دوستیمان.
و این عشق به شراب بیست ساله است که هی میبردم که دلم هوای زینب را بکند، که مهر هفتاد و پنج، همکلاسی شدیم اما دوست نه. رابطه مان، پر بود از تناقض، نصف سال را کنار هم نشستیم بدون اینکه با هم دوست باشیم. یادم هست یکی دوباری دعوا هم کردیم حتی. اما به دیبرستان که رسیدیم، طی توافقی نانوشته، دوستان صمیمی هم شدیم. دو سال با مهنیا و یک سال دوتایی، وقتی که مهنیا رفته بود تجربی بخواند، کلاس را روی دستمان چرخاندیم و آتش به پا کردیم و درس خواندیم و خندیدیم و ترسیدیم و گریه کردیم.
حالا، بیشتر از یک سال است که باهاش حرف نزده ام، و از عروسیاش به این طرف، ندیده ام اش. دلم اما پر میزند که دو تایی بنشینیم و پشت سر همه دوست و آشنا سبزی پاک کنیم. غیبتهایمان، غصه هامان، شعر خواندن هامان، روی تنها دیوار یواشکی مدرسه شعر نوشتنهامان و کد گذاشتنمان. برای یادگاری آخرین سال برای هم هدیه گرفتنهامان، و من که کارتی را که خودش درست کرده بود، هنوز توی دراور، جلوی چشمم دارم و هر روز، دستخطش را که می بینم، هفده ساله میشوم، پیش دانشگاهی ریاضی، کنار زینب، در حال آتشپارگی!