داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

یادآر ز شمع مرده، یاد آر

دوباره رفتم سراغ نوشتن. از چند ماه پیش که کارگاه رمان را شروع کردیم دیگر داستان کوتاه هم ننوشته بودم. دلم برای داستان کوتاه و رهایی نوشتنش تنگ شده. که سه چهار ساعت بنشینم و سر تا ته داستان را بنویسم و بعد بروم سراغ راست و درست کردنش. شش ماه طول کشید تا خلاصه رمان را نهایی کردم و حالا که شروع کرده ام به نوشتن، فصل اولش که چند بار بازنویسی شده رسیده‌ایم به اینکه باید زاویه دید عوض شود. زاویه دیدی که عاشقش بودم. توی ذهن آلزایمری شخصیتم که دوستش داشتم و دارم و حالا برایم وارد شدن به ذهنش را ممنوع کرده‎اند. به من که دیوانه پرشهای ذهنی ام. به من که عاشق گم شدن در زمان و مکانم. که از امروز میروم تا چنج سالگی و برمی‌گردم. از من اتفاق زمان حال می‎خواهند. این ممنوع شدن هیچ حاصلی که نداشته باشد حداقلش زیر و رو کردن خلاصه داستانم است.

از همه اینها که بگذریم، مشکل اصلی چیز دیگری است. این چند هفته که دارم بیشتر روی رمان فکر  و انرژی میگذارم، شبیه آلزایمری ها شده ام. در زمان و مکان گم می شوم. کلمه ها را فراموش می کنم، کارهایم را فراموش می کنم و خوب، از شما چه پنهان، می ترسم...