من دوستهای قدیمی و دوستیهای قدیمی را دوست دارم. دوست، هرچه قدیمیتر باشد عزیزتر میشود برایم انگار. و امروز که با فرناز از دوستی حرف میزدیم، یکهو که دیدم ما 13 سال است با هم دوستیم، و بیشتر از دوستی با هم زندگی کردهایم، دلم گرفت که نکند این دوستی یک روز تمام شود.
دوستهای قدیمی را دوست دارم. من را یاد خودم میآورند، یاد جوانیهای خودم. یاد روزهایی که هنوز در پیله بودم و روزهایی که تازه داشتم از پیله بیرون میآمدم. در چشمهای هر دوستی که نگاه میکنم، به عمر دوستیمان، خاطره در ذهنم مرور میشود. خاطره درس خواندنها، عاشقیها، شکستها، مشروطیها، یکی که رفت، یکی که آمد، دستپخت افتضاح فلانی، غذای خوشمزه و مخصوص آن یکی. و اینها، انگار متن هزار اتفاقند که در دلمان افتاده و اسمش را نمی اوریم. متن تنیدن پیلههای پنهانی دوست داشتن دور خودمان و دوستیمان.
و این عشق به شراب بیست ساله است که هی میبردم که دلم هوای زینب را بکند، که مهر هفتاد و پنج، همکلاسی شدیم اما دوست نه. رابطه مان، پر بود از تناقض، نصف سال را کنار هم نشستیم بدون اینکه با هم دوست باشیم. یادم هست یکی دوباری دعوا هم کردیم حتی. اما به دیبرستان که رسیدیم، طی توافقی نانوشته، دوستان صمیمی هم شدیم. دو سال با مهنیا و یک سال دوتایی، وقتی که مهنیا رفته بود تجربی بخواند، کلاس را روی دستمان چرخاندیم و آتش به پا کردیم و درس خواندیم و خندیدیم و ترسیدیم و گریه کردیم.
حالا، بیشتر از یک سال است که باهاش حرف نزده ام، و از عروسیاش به این طرف، ندیده ام اش. دلم اما پر میزند که دو تایی بنشینیم و پشت سر همه دوست و آشنا سبزی پاک کنیم. غیبتهایمان، غصه هامان، شعر خواندن هامان، روی تنها دیوار یواشکی مدرسه شعر نوشتنهامان و کد گذاشتنمان. برای یادگاری آخرین سال برای هم هدیه گرفتنهامان، و من که کارتی را که خودش درست کرده بود، هنوز توی دراور، جلوی چشمم دارم و هر روز، دستخطش را که می بینم، هفده ساله میشوم، پیش دانشگاهی ریاضی، کنار زینب، در حال آتشپارگی!