من گم شدم.
کتابی دارد سارا سالار به اسم احتمالا گم شدهام. من این کتاب را نخوانده ام. چون این سالها به نویسندههای جوان کم اعتمادم. شاید به سلیقه خودم هم. بارها شده که کتابی از نویسنده ای که اسمش را زیاد شنیدهام، جایزه برده، ازش تعریف می کنند، خوانده ام و وقتی کتاب را بسته ام، فکر کرده ام آخرش که چی؟ این ایراد به سلیقه من بر می گردد شاید، چون من حتی مثلا وقتی ناباکوف هم می خوانم وسطش خسته میشوم. این البته ممکن است تقصیر مترجم هم باشد. حالا این مهم نیست. خواستم بگویم من اینبار با قطعیت مینویسم که گم شدهام. من شک سارا سالار را هم بر میدارم. من، یقین دارم که گم شدهام و کار خاصی هم ازم بر نمیآید. حافظهام یاری نمیکند. یکی دو سال است دارم در زندگی عقب و جلو میروم تا جایی را که قبلا بودم پیدا کنم. مثل وقتی که از پشت میز کارم بلند میشوم، میروم سر یخچال تا یک لیوان آب برای خودم بریزم. در یخچال را باز میکنم، یخچال را نگاه میکنم، ودنبال چیزی میگردم. یادم نمیآید. بر میگردم پشت میز، همان خودکاری را که قبلش دستم بود بر میدارم، میروم دقیقاً سراغ همان بخشی که داشتم میخواندم، یا مینوشتم. و بعد، احساس تشنگی میکنم. یادم میآید که آب میخواستم.
حالا اما این عقب و جلو رفتنها بی فایده است. چون تو نیستی. چون خیلیها نیستند. من نمیتوانم برگردم به هشت سال پیش، بنشینم توی اتاق 410 روی تخت تو و از پنجره، خیابان را نگاه کنم. حیاط آن ساختمان بیمه را که دختر و پسر نوجوان روزهای جمعه اسکیت بازی میکردند و یواشکی هم را میبوسیدند. چون تو نیستی. چون نمیدانم هنوز آن گوشه اتاق تخت کسی هست یا نه. چون من را دیگر به آن خوابگاه راه نمیدهند.
میبینی؟ اینجوری است که نمیتوانم آخرین جایی را که بلد بودهام پیدا کنم، چون هر جایی که قبلا بودهام حالا چند تا آدمش را کم دارد. و من برای اینکه به یاد خودم بیاورم لازم دارم که همه چیز، درست مثل اولش باشد.
من، حتما گم شده ام.
البته کتاب خوبیست این کتاب خانم سالار ، یعنی من خوشم آمد ، کتاب دومی هم دارد به نام هست یا نیست ، که نه به خوبی این کتاب اما همچنان خواندنیست ، من هم قبول دارم که داستان خواندنی و خوب از نویسنده های جوان کم است اما استثنا هم دارد ، بماند که آن نسل داستان نویس پیش از سال ۵۷ شاید دیگر تکرار نشود .
خیلی قشنگ بود این پستت
منم دقیقا چن روز پیش داشتم به همون دختر پسره فک می کردم چه تله پاتی