گفتم انگار باید بی خیالش شوم، پرسید چرا؟ گفتم شماها زیادی انگیزههای متعالی دارید برای ما دوتا! گفت به جاش خودتان که انگیزه هایتان متعالی نیست، حیوانی است. خواسته بود خوشمزگی کند. من اما طعم خشم و عجزی که از شنیدن این جمله اش حس کردم را، نمی خواهم فراموش کنم. میخواهم یادم بماند، برای وقتی که خواستم خودم را گول بزنم و فکر کنم که خیلی دوستم دارد.
برای مثل امروزی که یادم باشد نباید کارش را راه بیندازم. که حق دارم دست بکشم روی سر طفل معصوم درونم و از نقش دختر خوب همه کس پسند بیارمش بیرون.
پ. ن. هنوز عصبانی ام، و زخم خورده، به روم نیاورید.