داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

من، پری کوچک غمگینی را می‏شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد. ..

گفتم انگار باید بی خیالش شوم، پرسید چرا؟ گفتم شماها زیادی انگیزه‎های متعالی دارید برای ما دوتا! گفت به جاش خودتان که انگیزه هایتان متعالی نیست، حیوانی است. خواسته بود خوشمزگی کند. من اما طعم خشم و عجزی که از شنیدن این جمله اش حس کردم را، نمی خواهم فراموش کنم. میخواهم یادم بماند، برای وقتی که خواستم خودم را گول بزنم و فکر کنم که خیلی دوستم دارد.

برای مثل امروزی که یادم باشد نباید کارش را راه بیندازم. که حق دارم دست بکشم روی سر طفل معصوم درونم و از نقش دختر خوب همه کس پسند بیارمش بیرون.


پ. ن. هنوز عصبانی ام، و زخم خورده، به روم نیاورید.