-
یادآر ز شمع مرده، یاد آر
دوشنبه 21 خرداد 1397 12:34
دوباره رفتم سراغ نوشتن. از چند ماه پیش که کارگاه رمان را شروع کردیم دیگر داستان کوتاه هم ننوشته بودم. دلم برای داستان کوتاه و رهایی نوشتنش تنگ شده. که سه چهار ساعت بنشینم و سر تا ته داستان را بنویسم و بعد بروم سراغ راست و درست کردنش. شش ماه طول کشید تا خلاصه رمان را نهایی کردم و حالا که شروع کرده ام به نوشتن، فصل اولش...
-
کوچه ابرهای گم شده
جمعه 16 تیر 1396 15:37
نمیدانست به توپ نگاه کند یا به دود که سیاه، بالای درخت کنار غسالخانه شیخ سلمان داشت پخش می شد در هوا و یکی گفت: «طرف خانه شماست.»خمپاره بعدی انگار توی تنش ترکید. هرکس دوید یک طرف. از قبرستان قدیمی تا کوچه و خانه را یک نفس در زوزه های خمسه خمسه دوید. پناه گرفت کنج دیوار ساختمان دانشسرا. خمپاره پکیدو خانه شد فواره. تکه...
-
سایه به سایه هر نفس باهاتم...
دوشنبه 10 آبان 1395 15:14
این اواخر، احسان خواجه امیری را جور ناخودآگاهی تحریم کرده بودم. انگار مال یک دوره خاص بود، با آدمهای خاص، با خاطرات خاص خودش. خیلی وقت بود هیچی ازش گوش نمی کردم. حالا که وسط خواب الودگی بعد از نهار با زور نسکافه چشمهام را باز نگهداشته ام تو آلبومهای کامپیوترم چرخیدم دنبال آهنگی که خیلی ارام و سنتی نباشد اما روی مخ هم...
-
من، پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد. ..
شنبه 29 خرداد 1395 21:22
گفتم انگار باید بی خیالش شوم، پرسید چرا؟ گفتم شماها زیادی انگیزههای متعالی دارید برای ما دوتا! گفت به جاش خودتان که انگیزه هایتان متعالی نیست، حیوانی است. خواسته بود خوشمزگی کند. من اما طعم خشم و عجزی که از شنیدن این جمله اش حس کردم را، نمی خواهم فراموش کنم. میخواهم یادم بماند، برای وقتی که خواستم خودم را گول بزنم و...
-
گم می شوم میان زمین و خیال تو
سهشنبه 27 مرداد 1394 17:49
من گم شدم. کتابی دارد سارا سالار به اسم احتمالا گم شدهام. من این کتاب را نخوانده ام. چون این سالها به نویسندههای جوان کم اعتمادم. شاید به سلیقه خودم هم. بارها شده که کتابی از نویسنده ای که اسمش را زیاد شنیدهام، جایزه برده، ازش تعریف می کنند، خوانده ام و وقتی کتاب را بسته ام، فکر کرده ام آخرش که چی؟ این ایراد به...
-
و در این تنهایی، شاخه نارونی تا ابدیت جاری است
یکشنبه 18 مرداد 1394 15:04
من آدم هیاهو نیستم. نبوده ام هیچوقت. آدم آرامش ام. آدم سکوت. ادم یک گوشه بنشین آرام و نان و ماست خودت را بخور. بچهای بوده ام که می توانسته صبح تا شب هزار بار یک پازل فسقلی را به هم بریزد و از نو بچیند بی اینکه حوصله اش سر برود. بچه ای که عصرهای کشدار تابستان را بنشیند یک گوشه کتاب و مجله بخواند حتی تکراری....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 خرداد 1394 13:36
من دوستهای قدیمی و دوستیهای قدیمی را دوست دارم. دوست، هرچه قدیمی تر باشد عزیزتر میشود برایم انگار. و امروز که با فرناز از دوستی حرف میزدیم، یکهو که دیدم ما 13 سال است با هم دوستیم، و بیشتر از دوستی با هم زندگی کرده ایم، دلم گرفت که نکند این دوستی یک روز تمام شود. دوستهای قدیمی را دوست دارم. من را یاد خودم می ...