داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

و در این تنهایی، شاخه نارونی تا ابدیت جاری است

من آدم هیاهو نیستم. نبوده ام هیچوقت. آدم آرامشام. آدم سکوت. ادم یک گوشه بنشین آرام و نان و ماست خودت را بخور. بچه‌ای بودهام که میتوانسته صبح تا شب هزار بار یک پازل فسقلی را به هم بریزد و از نو بچیند بی اینکه حوصلهاش سر برود. بچهای که عصرهای کشدار تابستان را بنشیند یک گوشه کتاب و مجله بخواند حتی تکراری. بچهای که غروب خسته جمعه ‏اش بنشیند یک گوشه و سه ساعت تمام وقت بگذارد از گلدان سفالی روی تلویزیون نقاشی بکشد. بچه ای که زنگ ورزش اول و دوم دبستان که همه کلاس دنبال هم بدو بدو میکرده ‏اند برای خودش یک گوشه می نشسته و خارپشت حسود می‏خوانده برای بار هزارم.

حالا، با خودم که فکر می کنم، میبینم این بچه از کلاس چهارم و پنجم که چند تا دوست صمیمی پیدا کرد، شروع کرد قاطی جمع ها لولیدن، بی سر و صدا. و هی دورش پر بود از آدم. آدمهایی که شلوغ بودند و اجتماعی و سرخوش. و دختر ساکت قصه، هی مجبور شده یک گوشه ای پیدا کند برای فرار از شلوغی و قاطی بازی شدن. و همیشه هم شکست خورده.

حالا که نگاه می‏کنم، می‏بینم آدم‏های نزدیک و عزیز زندگیم، اغلب آدمهای اجتماعی و پر سر و صدایی بوده‏ اند که دلشان، ادم شلوغ میخواسته نه این سکوت طولانی را.

بیراهه رفتم، می خواستم بگویم من دلم می‏ خواهد یک گوشه بنشینم، یک کار تکراری بی نیاز از فکر انجام بدهم، عصر خسته از تکرار بروم خانه، چایم را بخورم، درسم را بخوانم، وقت اگر شد چیزی بنویسم. یک تلفن کاری فردا، یک جلسه پر ازدحام، یک بحث آتی با رئیس، دغدغه ام نباشد. کسی کاری سراغ ندارد برای من، بی نیاز به هر گونه ارتباط اجتماعی؟

 

پ.ن. یکبار که خواندم دیدم چقدر شبیه بچه های اوتیست بوده ام، و هنوز هم هستم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد