داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

داستان ناتمام

به ناتمامی یک عمر

کوچه ابرهای گم شده

نمیدانست به توپ نگاه کند یا به دود که سیاه، بالای درخت کنار غسالخانه شیخ سلمان داشت پخش می شد در هوا و یکی گفت: «طرف خانه شماست.»خمپاره بعدی انگار توی تنش ترکید. هرکس دوید یک طرف. از قبرستان قدیمی تا کوچه و خانه را یک نفس در زوزه های خمسه خمسه دوید. پناه گرفت کنج دیوار ساختمان دانشسرا. خمپاره پکیدو خانه شد فواره. تکه های سیمان و سنگ به هرسو پاشید. و آن بو، بوی جهنمی باروت، کوچه ها را به هم گره میزد. لرزه انفجار از دل زمین یکراست می‎رفت توی تن.

لرز توی تن‎های بهت زده.

فریاد زنی که آغوشش را مرگ برده بود.

شهر در وحشت از خودش می‎گریخت.

هم مادر مرد، هم پدر - که کور بود، و هم همه.


کوچه ابرهای گم شده، کورش اسدی.


کتاب را که خریدم، از وسط بازش کردم ببینم چطور می‎نوشته نویسنده ای که مرگش، این همه آه از نهاد همه برآورده. یک پاراگراف آن وسطها بود که مرا برد تو شرجی جنوب، و زمین زیر پایم انگار خاک خوزستان شد. و فکر کردم چرا تا وقتی که بود چیزی ازش نخوانده بودم؟ چرا تا وقتی که بود کسی داد نمی‎زد، آهای، دارند دق‎مرگ می‌کنند نابغه را؟

سی چهل صفحه خوانده ام از کتاب و هی می‌رسم به جایی که فکر می کنم این همه درد، این همه تاریکی و تلخی و شوری زندگی را یک نفر چطور تاب می‏‎آورد؟ و فکر می‌کنم چقدر نابغه هست که قرار است وقتی که مرد عزیز شود؟ البته با همین سی چهل صفحه هم فهمیده ام چرا ده سال کتابش توی ارشاد خاک خورده تا مجوز بگیرد. و مدام با خودم فکر کرده ام خوش به حال جراتش.