دوباره رفتم سراغ نوشتن. از چند ماه پیش که کارگاه رمان را شروع کردیم دیگر داستان کوتاه هم ننوشته بودم. دلم برای داستان کوتاه و رهایی نوشتنش تنگ شده. که سه چهار ساعت بنشینم و سر تا ته داستان را بنویسم و بعد بروم سراغ راست و درست کردنش. شش ماه طول کشید تا خلاصه رمان را نهایی کردم و حالا که شروع کرده ام به نوشتن، فصل اولش که چند بار بازنویسی شده رسیدهایم به اینکه باید زاویه دید عوض شود. زاویه دیدی که عاشقش بودم. توی ذهن آلزایمری شخصیتم که دوستش داشتم و دارم و حالا برایم وارد شدن به ذهنش را ممنوع کردهاند. به من که دیوانه پرشهای ذهنی ام. به من که عاشق گم شدن در زمان و مکانم. که از امروز میروم تا چنج سالگی و برمیگردم. از من اتفاق زمان حال میخواهند. این ممنوع شدن هیچ حاصلی که نداشته باشد حداقلش زیر و رو کردن خلاصه داستانم است.
از همه اینها که بگذریم، مشکل اصلی چیز دیگری است. این چند هفته که دارم بیشتر روی رمان فکر و انرژی میگذارم، شبیه آلزایمری ها شده ام. در زمان و مکان گم می شوم. کلمه ها را فراموش می کنم، کارهایم را فراموش می کنم و خوب، از شما چه پنهان، می ترسم...
نمیدانست به توپ نگاه کند یا به دود که سیاه، بالای درخت کنار غسالخانه شیخ سلمان داشت پخش می شد در هوا و یکی گفت: «طرف خانه شماست.»خمپاره بعدی انگار توی تنش ترکید. هرکس دوید یک طرف. از قبرستان قدیمی تا کوچه و خانه را یک نفس در زوزه های خمسه خمسه دوید. پناه گرفت کنج دیوار ساختمان دانشسرا. خمپاره پکیدو خانه شد فواره. تکه های سیمان و سنگ به هرسو پاشید. و آن بو، بوی جهنمی باروت، کوچه ها را به هم گره میزد. لرزه انفجار از دل زمین یکراست میرفت توی تن.
لرز توی تنهای بهت زده.
فریاد زنی که آغوشش را مرگ برده بود.
شهر در وحشت از خودش میگریخت.
هم مادر مرد، هم پدر - که کور بود، و هم همه.
کوچه ابرهای گم شده، کورش اسدی.
کتاب را که خریدم، از وسط بازش کردم ببینم چطور مینوشته نویسنده ای که مرگش، این همه آه از نهاد همه برآورده. یک پاراگراف آن وسطها بود که مرا برد تو شرجی جنوب، و زمین زیر پایم انگار خاک خوزستان شد. و فکر کردم چرا تا وقتی که بود چیزی ازش نخوانده بودم؟ چرا تا وقتی که بود کسی داد نمیزد، آهای، دارند دقمرگ میکنند نابغه را؟
سی چهل صفحه خوانده ام از کتاب و هی میرسم به جایی که فکر می کنم این همه درد، این همه تاریکی و تلخی و شوری زندگی را یک نفر چطور تاب میآورد؟ و فکر میکنم چقدر نابغه هست که قرار است وقتی که مرد عزیز شود؟ البته با همین سی چهل صفحه هم فهمیده ام چرا ده سال کتابش توی ارشاد خاک خورده تا مجوز بگیرد. و مدام با خودم فکر کرده ام خوش به حال جراتش.
این اواخر، احسان خواجه امیری را جور ناخودآگاهی تحریم کرده بودم. انگار مال یک دوره خاص بود، با آدمهای خاص، با خاطرات خاص خودش. خیلی وقت بود هیچی ازش گوش نمی کردم. حالا که وسط خواب الودگی بعد از نهار با زور نسکافه چشمهام را باز نگهداشته ام تو آلبومهای کامپیوترم چرخیدم دنبال آهنگی که خیلی ارام و سنتی نباشد اما روی مخ هم راه نرود، رسیدم به احسان خواجه امیری. هی گوش می کنم و می روم توی دالان خاطره. فکر می کنم چقدر همه چیز از آن سالها عوض شده، من، زندگیم، ادمهاش، راه های پیش روم، آرزوهای واقعیم، چقدر پام بیشتر روی زمین است حالا با همه دلواپسی ها و کوه کارهای ریخته روی سرم.
چقدر حالا روزها تند تند می گذرند و من، برعکس آن سالها آرزو می کنم کاش کمی کندتر بگذرند، کاش پای ثانیه ها اینقدر تند نباشد.
شاید هم پای من کند شده، نمی دانم.
گفتم انگار باید بی خیالش شوم، پرسید چرا؟ گفتم شماها زیادی انگیزههای متعالی دارید برای ما دوتا! گفت به جاش خودتان که انگیزه هایتان متعالی نیست، حیوانی است. خواسته بود خوشمزگی کند. من اما طعم خشم و عجزی که از شنیدن این جمله اش حس کردم را، نمی خواهم فراموش کنم. میخواهم یادم بماند، برای وقتی که خواستم خودم را گول بزنم و فکر کنم که خیلی دوستم دارد.
برای مثل امروزی که یادم باشد نباید کارش را راه بیندازم. که حق دارم دست بکشم روی سر طفل معصوم درونم و از نقش دختر خوب همه کس پسند بیارمش بیرون.
پ. ن. هنوز عصبانی ام، و زخم خورده، به روم نیاورید.
من گم شدم.
کتابی دارد سارا سالار به اسم احتمالا گم شدهام. من این کتاب را نخوانده ام. چون این سالها به نویسندههای جوان کم اعتمادم. شاید به سلیقه خودم هم. بارها شده که کتابی از نویسنده ای که اسمش را زیاد شنیدهام، جایزه برده، ازش تعریف می کنند، خوانده ام و وقتی کتاب را بسته ام، فکر کرده ام آخرش که چی؟ این ایراد به سلیقه من بر می گردد شاید، چون من حتی مثلا وقتی ناباکوف هم می خوانم وسطش خسته میشوم. این البته ممکن است تقصیر مترجم هم باشد. حالا این مهم نیست. خواستم بگویم من اینبار با قطعیت مینویسم که گم شدهام. من شک سارا سالار را هم بر میدارم. من، یقین دارم که گم شدهام و کار خاصی هم ازم بر نمیآید. حافظهام یاری نمیکند. یکی دو سال است دارم در زندگی عقب و جلو میروم تا جایی را که قبلا بودم پیدا کنم. مثل وقتی که از پشت میز کارم بلند میشوم، میروم سر یخچال تا یک لیوان آب برای خودم بریزم. در یخچال را باز میکنم، یخچال را نگاه میکنم، ودنبال چیزی میگردم. یادم نمیآید. بر میگردم پشت میز، همان خودکاری را که قبلش دستم بود بر میدارم، میروم دقیقاً سراغ همان بخشی که داشتم میخواندم، یا مینوشتم. و بعد، احساس تشنگی میکنم. یادم میآید که آب میخواستم.
حالا اما این عقب و جلو رفتنها بی فایده است. چون تو نیستی. چون خیلیها نیستند. من نمیتوانم برگردم به هشت سال پیش، بنشینم توی اتاق 410 روی تخت تو و از پنجره، خیابان را نگاه کنم. حیاط آن ساختمان بیمه را که دختر و پسر نوجوان روزهای جمعه اسکیت بازی میکردند و یواشکی هم را میبوسیدند. چون تو نیستی. چون نمیدانم هنوز آن گوشه اتاق تخت کسی هست یا نه. چون من را دیگر به آن خوابگاه راه نمیدهند.
میبینی؟ اینجوری است که نمیتوانم آخرین جایی را که بلد بودهام پیدا کنم، چون هر جایی که قبلا بودهام حالا چند تا آدمش را کم دارد. و من برای اینکه به یاد خودم بیاورم لازم دارم که همه چیز، درست مثل اولش باشد.
من، حتما گم شده ام.